ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

جدیدترین کارای ارمیا .....

عزیزدلم امروز دقیقا اسال و 4 روزته و امروز آخرین روز مهره و از صبح سحر حسابی داره بارون میاد یه بارون قشنگی که آدمو احیا میکنه .... تا الان اینقد کارای جدید انجام میدی که واقعا گاهی یه چیزاییش از قلم میفته تا بنویسم واست .... اینقد شیرین و دوست داشتنی شدی که قابل توصیف نیست عشق من . هر کاری که میخوای واست انجام بدن یا چیزی که میخوای بخوری با اشاره انگشت اشاره بهمون میفهمونی که چی میخوای و وقتی میگیریش با گذاشتن دستت رو سینت و خم شدن تشکر میکنی       وقتی یه کاری رو نخوای انجام بدی یا یه چیزی رو نخوای بخوری با قاطعیت میگی نه و سرتو با انزجار تکون میدی ....   &nbs...
30 مهر 1392

با تو بودن ....

نازدونه مامان ..... دیروز تمام وقت عصر با هم خونه بودیم البته بابا حمیدم بیشترشو خونه بودن و مشغول کار تو اطاق انفورماتیک .البته اگه تو میذاشتی .... تا بابا میرفت تو اطاقش تو زودتر میرفتی داخل اطاق و کنجکاوی به پرینتر و نوت بوک و پی سی و .... چون نمیذاشتی بابا کارشونو بکنن بابا درو بستن تا شما نری داخل اطاق و بعد تو از زیر در میخواستی بری داخل و هی داد میزدی بابا.... بابا .... تا بالاخره بابا دلش سوخت و درو واست باز کرد.... خواستم با تاب بازی سرتو گرم کنم تا بابا به کاراش برسه ولی ..... بابا کلا بی خیال شد و از خونه رفت بیرون و من ساعت حدود 8 خواستم بهت شام بدم . ازونجایی که عاشق سیب زمینی هستی از...
29 مهر 1392

آلبوم عکس 4

  تنها برنامه ای که تکرارش آرزوی من است پخش زنده ی نگاه زیبای توست …     پرنورترین و درخشانترین ستاره عالم عاشقانه عاشـــــــــقتم ..... در حال ذوق کردن ضمن توپ بازی با بابا حمید....   آقا پسر گلم میخوای از کشوها بعنوان نردبون استفاده کنی .....   در حال مسخره کردن آقا گاوه که خودت چپش کردی .....   در حال دست زدن ..... د حال فرار و پیش به سوی چراغای تخت .... آقا ارمیا داره نقشه میکشه واسه ارگ و عروسک .... در حال ارگ زدن بدون اینکه برش داری ....   دالی باز...
28 مهر 1392

خرید کفش ....

گل قشنگ من.... 5 شنبه ظهر چون عمو میثم اومده بودن مامان جون آبگوشت پخته بودن و گفتن هممون بریم اونجا . وقتی من از سر کار اومدم خاله جون الی با خوشحالی گفتن ارمیا امروز غذاشو کامل خورده و بعدش ما هم نهار خوردیم و رفتیم خوابیدیم هممون. عصر خاله جون عادله میخواستن برن کلاسشون و وقتی دفشو آورد تا تمرین کنه شما هم طبق معمول خواستی یه دستی بهش برسونی ..... بعد رفتن خاله عادله من و خاله جون الناز و المیرا هم با مامان جون رفتیم بازار تا واسه شما کفش بخریم . رفتیم سجاد اول یه جفت کفش واسه خودم خریدم ولی واسه شما چیزی پیدا نکردیم بعد رفتیم راهنمایی و وارد یه مغازه شدیم یه کفش واست دیدیم و تو پات اندازه کردیم و همه خوش...
27 مهر 1392

13 ماهگی ....

فرشته کوچولوی مامان . عزیزدردونه و یکی یه دونه مامان تو بهترین و زیباترین و عزیزترین و دوست داشتنی ترین هدیه خدایی به ما .....     امروز 13 ماهت تموم میشه و وارد 14 ماهگی میشی گل نازم.....        کارایی که انجام میدی   کاملا راه میری بدون افتادن .... با بابا توپ بازی میکنی و توپو شوت میکنی .... به زبون خودت حرف میزنی و همه چیو تعریف میکنی .... شرارت تا دلت بخواد .... وقتی میخوای وارد جایی بشی درب میزنی .... سرفه یا عطسه که میکنی جلو دهنتو میگیری .... میبوسی .... تشکر میکنی( با گذاشتن دستت رو سینت و خم ...
25 مهر 1392

عید قربان....

 گل ناز من امروز روز عرفه است و یکی از روزایی که خدا حواسش به همه بنده هاش هست واسه اینکه همه گناهاشونو ببخشه و آرزو هاشونو برآورده کنه . ایشالله ما هم توفیق این بخششو داشته باشیم . تو هم با اون دستای کوچولوت دعا کن واسه شفای همه مریضا مخصوصا دوستای خوبت امیر حسین جون و یاسین جون عزیز که مثل خودت پاک و بی آلایشن عشق من .   همیشه و همیشه ؛ غمهایتان قربانی شادی هایتان باد      عید سعید قربان  مبارک باد ...   ...
23 مهر 1392

وقتی ارمیا تو خونه است ....

نازنینم . عشقم . نفسم .عمرم ...... تو بزرگترین هدیه خدایی قلب من . عزیز دردونه من از وقتی تقریبا هوا سرد شده و شما یه کوچولو سرما خوردی اصولا ظهرا که از سر کار میام و برت میدارم از خونه مامان جون و میریم خونه خودمون دیگه عصر از خونه بیرون نمیریم .با اینکه شما هر وقت حوصلت سر میره به بابا نگاه میکنی و با عصبانیت و صدای بلند میگی بابا ددر.... مام بهت میخندیم و تو هم اون دهن خشگلتو باز میکنی و شروع میکنی به خندیدن با صدای هه .... یه جور خنده تمسخر آمیز ..... چند تا عکس ازت میزارم تا ببینی از 2 یا 3 روز پیش که دیگه تقریبا کامل راه میری و خودت بدون زمین خوردن تغییر مسیر میدی چقد در طول روز راهپیمایی میکنی بدون ...
23 مهر 1392

شیرینکاری و شیرین زبونی .....

زیباترین هدیه خدا.....   هر روز که میگذره داری شیرینتر و دوست داشتنی تر میشی . هر روز یه کار جدید و یه مدل حرف زدن بامزه و جدید. چند روز پیش خاله جون الناز بهت یاد دادن که وقتی میخوای وارد جایی بشی اول در بزنی اونم با فیگور خاصه انگشتای کوچولوت . نمیدونی وقتی اینکارو میکنی و دستتو میشکونی تا به انگشتات اون حالتو بدی چقد دلم میخواد بچلونمت . از اون روز هر جا میخوای وارد شی که درش بسته است در میزنی . وقتی جیش میکنی و بهت میگم ارمیا بریم حموم تا من میرم پوشک بیارم واست شما میری سمت حموم و وقتی بغلت میکنم تا بریم تو حموم در میزنی و به من نگاه میکنی و میخندی (یه خنده ناز و دوست داشتنی )   یه کار د...
22 مهر 1392

لی لی لی لی حوضک ....

آقا پسر نازم.... خاله جون الناز بازی لی لی حوضکو یادت دادن و تو با اون آی کیوی بالا خیلی سریع یاد گرفتی و این روزا مدام انجامش میدی ... کف دستمو باز میکنی و با انگشت اشارت کف دستمو قلقلک میدی و با خودت حرف میزنی (لی لی لی لی حوضک توتو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک) بعد انگشت کوچکمو میبندی و یه چیزی میگی (گفت بریم دزدی) انگشت دوممو میبندی (از خدا نمیترسی) انگشت سوممو میبندی (کو نردبون) انگشت چهارمم میبندی(من نردبون) بعد انگشت پنجمو تا من میگم (پشت خم پشت خم) تو میخندی و همه انگشتای خودتو میبندی و باز میکنی و به دستت نگاه میکنی .... وقتی با زبون شیرین خودت این بازیا رو میکنی و اداشو در میاری نگاهت حسابی مر...
21 مهر 1392

آخر هفته ....

دلبر نازم ....  5شنبه عصر بابا حمید من و شما رو بردن خونه مامان جون چون خودشون مهمون داشتن و یه جلسه کاری تو خونه که با وجود شما نمیشد برگزار شه . وقتی رسیدیم خونه مامان جون اینا دیدیم که خاله جون الناز و المیرا و مامان دارن اطاق تکونی میکنن. آخه یه روز چش شما رو دور دیده بودن و از فرصت استفاده کرده بودن ولی باز شما سر وقت رسیدی و بدون معطلی و بدون اینکه لباساتو دراری رفتی سر اصل مطلب یعنی شلوغکاری و بهم ریختن .... بالاخره هر جور بود اونا با سرعت اطرافو جمع کردن و از اطاق اومدیم بیرون تا شب که بابا حمید و بابا جون و خاله عادله و عمو حسین اومدن و شام خوردیم و بابا حمید و عمو حسین کمد لباس خاله جون ا...
20 مهر 1392